مرجع معرفی شهرستان  توریستی چالوس

مرجع معرفی شهرستان توریستی چالوس

معرفی جاذبه های دیدنی تاریخی شهر های چالوس ، نوشهر ، کلاردشت ، کجور ، مرزن آباد ، نمک آبرود ، کلارآباد ، متل قو ، رامسر
مرجع معرفی شهرستان  توریستی چالوس

مرجع معرفی شهرستان توریستی چالوس

معرفی جاذبه های دیدنی تاریخی شهر های چالوس ، نوشهر ، کلاردشت ، کجور ، مرزن آباد ، نمک آبرود ، کلارآباد ، متل قو ، رامسر

جملات زیبا


«« برقصان و برقص »»

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی
بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

فتنه ها افتاده بین روسری های سرت
خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست
یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر
لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن
سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص
زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه
مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست..



*******************************


معجزه یعنی


وقتی که غرق در زندگی ، افکار ، دغدغه ها و گرفتاریهای خودت هستی…..

کسی آرام می اید ……
گوشه قلبت می نشیند……
بی هوا ساکن دلت میشود…
و بی توقع سر و سامانش می دهد…
بودنش مثل یک گرمای دلپذیر است….
وسط یخبندان زندگی….
دوست عجب امنیت خوبی است!!!!!
میتوان با او خودت باشی…..
میتوانی دردهایت را هر چقدر گران…
بی خجالت با او در میان بگذاری….
دوست انتخاب آزاد ماست….
دوست از هر نسبتی مبراست…
دوست معذوریت یا عادت و عرف نیست…
دوست سایگاه ارامی ست….
تا خستگی هایت را با او به در کنی….
دوست عجب
نعمتی است!!


*****************************



« داستان کوتاه بسیار زیبا »


یکی از روزها حیوانات جنگل دور هم جمع میشن تا مدرسه‌ای درست کنن
 خرگوش، پرنده، سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادن .
خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامۀ درسی باشه پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود. مارماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمرۀ آموزش‌های مدرسه قرار بگیره شورای مدرسه با لحاظ کردن همۀ پیشنهادات دفترچۀ راهنمای تحصیلی مدرسه رو تهیه کرد و بعد قرار شد همۀ حیوانات همۀ درس‌ها را یاد بگیرن
خرگوش در دویدن نمرۀ بیست گرفت اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود و مرتب از پشت به زمین می‌خورد. دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط‌ها مغزش آسیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد و حالا به‌جای نمرۀ بیست، ده می‌گرفت و در بالا رفتن از شاخۀ درختان هم نمره‌اش از صفر بالاتر نمی‌رفت.
پرنده در پرواز عالی بود، اما نوبت به دویدن روی زمین که می‌رسید نمرۀ خوبی نمی‌گرفت، مرتب بال‌هایش می‌شکست و دیری نگذشت که در درس پرواز هم نمره‌ای بهتر از ده نصیب او نشد. در کار دویدن هم مرتب صفر می‌گرفت. صعود از تنۀ درخت‌ها هم برایش شاق بود.
جالب اینجاست که تنها مارماهی کند ذهن می‌توانست درس‌های مدرسه را تا حدودی انجام دهد و با نمرۀ ضعیف بالا برود.
اما مسئولین مدرسه خوشحال بودند که همۀ دانش‌آموزان، همۀ دروس را می‌خوانند.
ما به این داستان می‌خندیم اما واقعیتی است که وجود دارد. همۀ تلاش ما بر این است که همه را مثل هم کنیم. ... در حالی که وظیفۀ راستین آموزش، باید یاری رساندن به کودک باشد تا او منحصر به فرد بودن خود را کشف کند و به سوی تکامل خود یگانه‌اش پیش رود...




برداشتی از کتاب : زندگی عشق و دگر هیچ
نویسنده : لئو بوسکالیا،
مترجم : مهدی قراچه باغی
نشر : دایره



***************************


روان شناسی آنتروپولوژی


 
                                                                آدم سالم کیست؟




آدمی که با خودش و با آدمهاى اطرافش در حال جنگ و ستیز نیست، نتیجتاً حضورش به آدم انرژى میدهد.
بیشتر از اینکه انتقادگر باشد، مشوق است!
بیشتر از اینکه منفى باشد، مثبت است!
بیشتر از اینکه متکبر باشد، متواضع است!
بیشتر از اینکه بخواهد خودنمایى کند، دوست دارد در یک فضاى اشتراکى، دیگران را ببیند و همینطور خودش هم دیده شود!
با آدم سالم، شما بهترین بخش وجودتان بیرون میاد، یعنى از آن دسته آدمهایى نیستند که شما آماده میشوید که با آنها کشتى بگیرید!
آدم سالم زیباییها را میبیند و به زبان میاورد!
آدم سالم خوش خلق هستش، مزاح و طنز خوبى داره!
آدم سالم همانی است که میبینید، فى البداهه است!
خلاقیت دارد، برخوردش محترمانه است، حرمت شما حفظ میشود، میتوانید به او اعتماد کنید، احساس امنیت کنید!
آدم سالم کنترل نیاز ندارد، تحقیر نیاز ندارد، تسلط نیاز ندارد!
آدم سالم با مجموعه رفتارهایش به شما احساسى را میدهد که در حقیقت شما خود را مثبت تر و بهتر از آنی که هستید؛ میبینید!


حکایتی ملانصرالدین


روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می شود و می خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می برند. آندو روبروی هم می نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می زنند. آن دانشمند دایره ای روی زمین می کشد.

ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی آورد و کنار دایره می گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می کند و به سوی ملانصرالدین حواله می دهد. 

ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می رود. دانشمند برمی خیزد، ازملانصرالدین تشکر می کند و به شهر خود بازمی گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می پرسند و او پاسخ می دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز می خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود

داستانهای کوتاه و پر معنا


جهانگرد و زاهد

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند ولی دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟
زاهد گفت : مال تو کجاست ؟
جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم !
زاهد گفت : من هم …



چون طمع پدید آید ، همه محالات باور شود

صیادى گنجشکى گرفت ، گنجشک گفت : مرا چکار خواهى کرد ؟ گفت بکشم و بخورم. گفت : از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است. صیاد گفت : بگو. گنجشک گفت : یک سخن در دست تو بگویم و یکى آنوقت که مرا رها کنى و یکى آنوقت که بر کوه نشینم !!!
صیاد گفت : اولی را بگو. گنجشک گفت : هرچه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور ؛ پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت : محال را هرگز باور مکن ، پرید و بر سر کوه نشست و گفت : اى بدبخت اگر مرا می کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال که توانگر مى شدى و هرگز درویشى به تو نمی رسید …


صیاد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو ؛ گنجشک گفت : تو آن دو سخن را فراموش کردى ، سومی را میخواهی چکار ؟ به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن ، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آنوقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته ، غم خوردن چه فایده ؟
گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته میشود که چون طمع پدید آید ، همه محالات باور شود !



کارخانه پودر مرغ کنتاکی

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟

او نوه اش را خیلی دوست میداشت ، گفت : حتما عزیزم ! حساب کرد ماهی ۵۰۰دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند پس شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت ؛ در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود : قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید
او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟ پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم ! پسرک گفت : بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی !!! درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست میکرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز میشد …
او راهش را پیدا کرد ، پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ، دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳رستوران مراجعه کرد و ششصد و بیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند !!!
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد …
اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰هزار دلار به این شرکت پرداخت کند !!!



داستان گاندی

روزی گاندی با قطار در حال مسافرت ود که به علت بی توجهی ، یک لنگه از کفش های نو او که به تازگی خریده بود از قطار بیرون افتاد ؛ مسافران دیگر برای او تاسف خوردند ولی گاندی بلافاصله لنگه دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت ! همه با تعجب به او نگاه کردند اما او با لبخندی رضایت بخش گفت : یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد !
خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم ، دیگران را از آن برخوردار کنیم …