لحظهای، آخر درنگی، بیش از اینها، صبر کن
من به تو دل دادهام، تا جان ندادم، صبر کن
لحظهای با من بمان این عشق را اندیشه کن
درد جان با رفتنت درمان ندارد، صبر کن
می به جامم ریختی، مستم ز بوی موی تو
دیدهام با تو ببیند زندگانی، صبر کن
دیگر اینجا رازقیها بوی نفرت میدهند
گر بخواهی بوی عشق اینجا شنیدن، صبر کن
دل حدیث توبهی عشق تو را خواند ولی
دم به دم طالبتر از ماهی شود جان، صبر کن
غم ز هجرت دیده گریان تن بلاجان کردهاست
گر نخواهی غم زدودن لحظهای کم صبر کن
من نگویم تا ابد ماندن به پیش من ولیک
غم فزونی میکند گوید همینک صبر کن
عشق را درمان نباشد، جز وصال روی تو
تا در آتش سوختن را بر نکردی، صبر کن
یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم
ایکاش انشب که رفتم از اسمان برایت گل بچینم
جای گل رز برایت پروانگی چیده بودم
انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام من
تو عاشق من نبودی و دیر من فهمیده بودم
از ان شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد
گفتم ایکاش شب ها هرگز نخوابیده بودم
از کوچه که میگذشتم حتی نگاهم نکردی
چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم
تو اهل ان دوردستی من یک اسیر زمینی
عشق زمین و افق را ایکاش سنجیده بودم
بی تو چه شب ها تا صبح در حسرت با تو بودن
اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم
باید برایت دعا کرد اباد باشی و سرسبز
ایکاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم
اندوه بی اعتناعی چه یادگار عجیبی است
اما چه شبها که انرا از عشق بوسیده بودم
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشتت
یک اسمان اشک انشب در کوچه پاشیده بودم
هرگز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم......