چالوس

چالوس

بزرگترین مرجع معرفی نقاط دیدنی و تفریحی برای مسافرت و گردش
چالوس

چالوس

بزرگترین مرجع معرفی نقاط دیدنی و تفریحی برای مسافرت و گردش

مشاعره با حرف آ (دو بیتی های ناب)

آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من       خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
مهدی سهیلی

 

 


 

 

آتش پر از قهر تو می گفت: برو          جذبه ی چشم پر از مهر تو می گفت بایست
بهروز یاسمی


 

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش        این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند
حافظ


 

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون        نیش آن خار که از دست تو در پای من است
فرخی یزدی


 

آخر به اسارت دل حسرت زده خو کرد         شادم که دگر یاد گریز از قفسم نیست
فریدون توللی


 

آخر چه شد که این همه نامهربان شدی         چیزی که خوش نداشتم ای دوست، آن شدی
شعبان کرم دخت


 

آدمیزاد اگر بی ادب است آدم نیست        فرق در بین بنی آدم و حیوان ادب است
فصاحت رازی


 

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است         با دوستان مروت با دشمنان مدارا
حافظ


 

آسمان بوی اجابت می دهد        بس که قندیل دعا آویخته است
عبدالجبار کاکایی


 

آشنای تو به دل غیر تو را ره ندهد         که نسازند به یک خانه دو بیگانه به هم
صغیر اصفهانی


 

آنچه از دریا به دریا می رود      از همان جا کامد، آنجا می رود

مولوی


 

آواره همچو خار هراسان ز باد مست      خاکستر خیال ز دستم عنان گسست

محمد حسن آرش نیا


 

آسمان نگاه خسته ی من خانه ی ابر های بارانزاست

نیستی و نبودنت تنها غصه ی آفتابگردانهاست

حامد ابراهیمی


 

آمدی چشم گشودی و خزانم کردی      اولین شاعر چشمان وزانم کردی

سید اسحاق افضلی

 


ادامه مطلب ...

مناظره با جناب خر !!!


روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود


از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود


گفتم که جناب در چه حالی
فرمود که وضع باشد عالی


گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفاکن


گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن


خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد


نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم

 
ادامه مطلب ...

شیوه ی تربیتی بعضی ها!!!



بچه که بودم به من آموختند

فحش نباید بدهی گوسفند


بی ادبی بوده از این خانه دور

حرف رکیکی نزنی بی شعور



بچه ی همسایه به من فحش داد

پند پدر مادرم آمد به یاد


بر دهنش مشت ادب کوفتم

البته با غیظ و غضب کوفتم


شب که پدر قصه ما را شنید

نوبت آموزه دوم رسید


پای مرا بست به یک ریسمان

بر کفل و بر کف پایم زنان


گفت نباید به کسی زور گفت

من چه کنم با توی گردن کلفت


بچه که بودم پدرم یاد داد

عشق بورزم به نبات و جماد


عشق به سوراخ ازن فی المثل

عشق به بوی خوش زیر بغل


عشق به انسان و طبیعت ، گیاه

عشق به ارتش به بسیج و سپاه


عشق به هم نوع ولو دشمنت

عشق به هر کس شده ، حتی زنت


عشق به مفرد به مثنی به جمع

عشق به اینها که رساندم به سمع


تربیتم سیر سعودی گرفت

هیکل من رشد عمودی گرفت


ریش و سبیلی به هم آمیختم

زشت شدم تیغ زدم ریختم


ریختم از صورت خود پشم را

باز عیان کرد پدر خشم را


فرصت اندرز و نصیحت نبود

چاره به جز فحش و فضیحت نبود


گفت:پسر ریش تراشیده ای ؟

نفله مگر دختر ترشیده ای!


کافر حربی شده ای ظاهرا

قرتی و غربی شده ای ظاهرا


بر سر این صورت صافت مباد

مورچه ای می بکند بکس باد


صورت سیرابی و بی ریش تو

عین حرام است و نجس ، دور شو


تا نشدی مومن و اهل ثواب

زیر پل و روی مقوا بخواب


رفتم و ریشم که به زانو رسید

برگشتم نزد پدر رو سپید


دید که تی شرت به تن کرده ام

پارچه ای زرت به تن کرده ام


گفت:مگر پارچه کم داشتی؟

لخت و پتی آمده ای آشتی


این که شمایی پسر بنده نیست

کسوت کفار برازنده نیست


پیرهن و دکمه ی تقوات کو؟

سبحه و انگشتر و اینهات کو؟


هیزم دوزخ شده ای نره خر؟

زود برو پیرهنی نو بخر


مختصری بود ز بسیارها

این همه مشتی ست ز خروارها


منحنی تربیتم رشد کرد

حیثیت و شخصیتم رشد کرد


حاصل این شیوه ارزنده ، من

این من خوش ذوق ولی بد دهن!





طنزپرداز: سعید نوری


خالی بندی های انتخاباتی



گر به مجلس راه یابد پای من
هرچه ویرانی است عمران می کنم

می روم هر شب به میدان های شهر
هر چه ساعت بود میزان می کنم

مشکلات شهرتان را رتق و فتق
پشت میز و پشت فرمان می کنم

کوچه های تنگ را هر شب فراخ
هرچه بن بست است دالان می کنم 
ادامه مطلب ...

چه خوشی عشق


صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم.

***************************


مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من !


*******************************

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

" مولانا "

*******************************

چه زیبا گفت فروغ فرخزاد :
 
 اگر مستضعفی دیدی ،
 ولی از نان امروزت

 به او چیزی نبخشیدی ،
 به انسان بودنت شک کن!

 اگر چادر به سر داری ،
 ولی از زیر آن چادر

 به یک دیوانه خندیدی
 به انسان بودنت شک کن!

 اگر قاری قرآنی ،
 ولی در درکِ آیاتش

دچارِ شک و تردیدی ،
 به انسان بودنت شک کن!

 اگر گفتی خدا ترسی ،
 ولی از ترس اموالت

 تمام شب نخوابیدی ،
 به انسان بودنت شک کن!

 اگر هر ساله در حجّی ،
 ولی از حال همنوعت

 سوالی هم نپرسیدی ،
 به انسان بودنت شک کن!

 اگر مرگِ کسی دیدی ،
 ولی قدرِ سَری سوزن

ز جای خود نجنبیدی ،
به انسان بودنت شک کن

**************************


چند روزی می شود مثل خزر توفانی ام
من فدای چشمهاتم دلبر گیلانی ام

سبز جنگل های گیلان سبز چشمان شماست
حافظ چشم توام ، مامور جنگلبانی ام

صد قصیده شرح چشمانت کنم بی فایده است
شاعر قرن ششم هستم خود خاقانی ام

ارمغانت شاخه ای زیتون منجیل است و من
امپراطور کبیر دوره ی یونانی ام

بی تو خورشیدی ندارد آسمان لحظه هام
من هوای رشت هستم دایما بارانی ام

نوجوانم کرده چشمت این خود نوستالوژی است
سخت بیتاب تب عشقی دبیرستانی ام

بی قرارم بی قرارم بی قرارم بی قرار
من تپش های تنی با روح سرگردانی ام

کور خواهم کرد چشمی را که دنبالت کند
با غرور و غیرتی در خون کردستانی ام

جشن می گیرم اگر در خانه ام مهمان شوی
با خودت خورشید من شو در شب مهمانی ام

*********************


نکند صبح شود جای تو خالی باشد؟
بوی عطر تو فقط بر تن قالی باشد؟

انقدر دلهره دارم که جناب حافظ
گفته بیدار شوم،کاش که فالی باشد

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادی
کاش که اخر این فال هم عالی باشد

سالهایی که در آن نیستی از بس شب بود
کاش امشب که تو هستی قد سالی باشد

بپرم تا خود خورشید سرش را ببرم
تا که امشب نرود ،کاش که بالی باش

من به امید رسیدن به زمین افتادم
نکند در سبدت میوه کالی باشد؟

سوزش بوسه تو گفت که این رویا نیست
کاش که رفتن تو خواب و خیالی باشد..


*********************************