سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی
گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی
اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند
گـــــر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی
شاعر: بدرالدین جاجرمی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
مهدی سهیلی
آتش پر از قهر تو می گفت: برو جذبه ی چشم پر از مهر تو می گفت بایست
بهروز یاسمی
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند
حافظ
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون نیش آن خار که از دست تو در پای من است
فرخی یزدی
آخر به اسارت دل حسرت زده خو کرد شادم که دگر یاد گریز از قفسم نیست
فریدون توللی
آخر چه شد که این همه نامهربان شدی چیزی که خوش نداشتم ای دوست، آن شدی
شعبان کرم دخت
آدمیزاد اگر بی ادب است آدم نیست فرق در بین بنی آدم و حیوان ادب است
فصاحت رازی
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
حافظ
آسمان بوی اجابت می دهد بس که قندیل دعا آویخته است
عبدالجبار کاکایی
آشنای تو به دل غیر تو را ره ندهد که نسازند به یک خانه دو بیگانه به هم
صغیر اصفهانی
آنچه از دریا به دریا می رود از همان جا کامد، آنجا می رود
مولوی
آواره همچو خار هراسان ز باد مست خاکستر خیال ز دستم عنان گسست
محمد حسن آرش نیا
آسمان نگاه خسته ی من خانه ی ابر های بارانزاست
نیستی و نبودنت تنها غصه ی آفتابگردانهاست
حامد ابراهیمی
آمدی چشم گشودی و خزانم کردی اولین شاعر چشمان وزانم کردی
سید اسحاق افضلی
فحش نباید بدهی گوسفند
بی ادبی بوده از این خانه دور
حرف رکیکی نزنی بی شعور
بچه ی همسایه به من فحش داد
پند پدر مادرم آمد به یاد
بر دهنش مشت ادب کوفتم
البته با غیظ و غضب کوفتم
شب که پدر قصه ما را شنید
نوبت آموزه دوم رسید
پای مرا بست به یک ریسمان
بر کفل و بر کف پایم زنان
گفت نباید به کسی زور گفت
من چه کنم با توی گردن کلفت
بچه که بودم پدرم یاد داد
عشق بورزم به نبات و جماد
عشق به سوراخ ازن فی المثل
عشق به بوی خوش زیر بغل
عشق به انسان و طبیعت ، گیاه
عشق به ارتش به بسیج و سپاه
عشق به هم نوع ولو دشمنت
عشق به هر کس شده ، حتی زنت
عشق به مفرد به مثنی به جمع
عشق به اینها که رساندم به سمع
تربیتم سیر سعودی گرفت
هیکل من رشد عمودی گرفت
ریش و سبیلی به هم آمیختم
زشت شدم تیغ زدم ریختم
ریختم از صورت خود پشم را
باز عیان کرد پدر خشم را
فرصت اندرز و نصیحت نبود
چاره به جز فحش و فضیحت نبود
گفت:پسر ریش تراشیده ای ؟
نفله مگر دختر ترشیده ای!
کافر حربی شده ای ظاهرا
قرتی و غربی شده ای ظاهرا
بر سر این صورت صافت مباد
مورچه ای می بکند بکس باد
صورت سیرابی و بی ریش تو
عین حرام است و نجس ، دور شو
تا نشدی مومن و اهل ثواب
زیر پل و روی مقوا بخواب
رفتم و ریشم که به زانو رسید
برگشتم نزد پدر رو سپید
دید که تی شرت به تن کرده ام
پارچه ای زرت به تن کرده ام
گفت:مگر پارچه کم داشتی؟
لخت و پتی آمده ای آشتی
این که شمایی پسر بنده نیست
کسوت کفار برازنده نیست
پیرهن و دکمه ی تقوات کو؟
سبحه و انگشتر و اینهات کو؟
هیزم دوزخ شده ای نره خر؟
زود برو پیرهنی نو بخر
مختصری بود ز بسیارها
این همه مشتی ست ز خروارها
منحنی تربیتم رشد کرد
حیثیت و شخصیتم رشد کرد
حاصل این شیوه ارزنده ، من
این من خوش ذوق ولی بد دهن!
طنزپرداز: سعید نوری