دزدی، تنها بالا رفتن از دیوار خانهی مردم و بریدن قفل گاوصندوق نیست. گاهی لباسی رسمی بر تن دارد، گاهی لبخندی مودبانه بر لب، و گاهی پنهان در پس واژههایی خوش آب و رنگ نشسته است.
آنگاه که پزشکی، نه برای نجات جان، که برای چرب شدن نان همکارش، بیماری بیخبر از همهجا را به دام رادیولوژیای غیرضروری میفرستد؛
آنگاه که رانندهای، مسافر غریب را چون طعمهای میبیند و او را دور شهر میچرخاند تا دستانش دو برابر کرایه را بستانند؛
آنگاه که تعمیرکاری با دستان آغشته به روغن و چهرهای خستهنما، برای تعویض پیچِ پنجهزار تومانی، دویست هزار طلب میکند و با لبخندی دروغین تشکر میشنود؛
آنگاه که کارمندی، به جای گشودن گره از کار مردم، مشغول تماشای فیلم و بازی در “سیستم قطع” است؛
در همهی اینها، دزدی رخ داده است.
دزدیست،
وقتی وعده میدهی و عمل نمیکنی؛
نه فقط اعتماد مردم، که ایمانشان را به زندگی میربایی.
دزدیست، وقتی استاد،
بیمطالعه به کلاس میآید و به بهانهی کنفرانس،
ساعت درس را بر دوش دانشجویان میگذارد.
دزدیست، وقتی کارخانهداری،
اسید را در قالب آبلیموی ناب به جان مردم میریزد و سود میبرد.
و دزدیست، وقتی مأمور بهداشت این تقلب را میبیند و چشمانش را میبندد.
نه، دزدها فقط در تاریکی شب و با چهرههایی پوشیده نمیآیند.
گاهی رایحهی ادکلن دارند، ساعتهای طلایی به دست دارند، حرفهای فخیم میزنند، اما جان و وقت و اعتماد مردم را به تاراج میبرند.
چه سادهتر، چه تلختر:دزدهایی با خالکوبی و کاپشن خلبانی، به مراتب شریفترند از آنانی که در لباس شرافت، بیصدا میدزدند.
بیایید در آیینهی وجدان خویش بنگریم؛
احساس مسئولیت کنیم، پیش از آنکه چوب بیصدای خدا، بر فرقمان فرود آید