است !. تا به این ساعت، بارها و بارها آن را خوانده و یا شنیده ایم.
" یوم القیامه " در سوره های انعام، مائده،
اسرا، حج، اعراف، مومنون، نحل و خیلی ازسوره های قرآن آمده. ولی این ما بودیم که به هشدارهای قرآن بی توجه بوده ایم.
و الدار آلاخره خیر للذین یتقون (اعراف/۶۹)
م الدین؛ روز جزا (۲ حمد، ۳۵ حجر، ۲۰ صافات، ۱۲ ذاریات، ۱۵ و ۱۷ و۱۸ انفطار، ۸۲ شعرا، ۵۶ واقعه، ۷۸ ص
یَوم یَنظر المَراء ماقَدَّمَتْ یَداه؛ روزی که انسان به کارهای از پیش فرستاده اش می نگرد
یَوم تُبْلی السرائِر؛ روزی که پرده ها کنار میرود و اسرار فاش می شود (۹ طارق)
یَوم یکون الناسُ کالفَراش المَبْثوث؛ روزی که مردم همانند پروانه های پراکنده مبهوتند
(۴ قارعه) / یَوم المَوعُود؛ روز موعود (۲ بروج) / یَوم یَفِرُّ المرء مِن اَخیه و اُمّهِ وَاَبیه؛ روزی که انسان از برادر و مادر
وپدرش می گریزد(۳۴ عبس ) / یَوم الفَصْل؛ روز جدایی (۲۱ صافات، ۴۰ دخان، ۱۷ نبا، ۳۸ مرسلات و...)
یَوم لایَنْطِقون؛ روزی که کس سخن نمی گوید (۳۵ مرسلات)
یَوم عَسیر علی الکافرین غیر یسیر؛ روز بسیار سخت و دردناک برای کافران نه آسان (۹ مدثر)
یوم عسر؛ روز دشوار (۸ قمر)
یَوم یَخرجُونُ مِن الاَجداث سِراعاً؛ روزی که مردم از گور شتابان بیرون می آیند (۴۳ معارج)
یَومُ التغابُن؛ روزی که مردم در می یابند که در دنیا باخته اند (۹ تغابن)
یَومُ لاتملک نفسٌ لنفْس شَیئاً؛ روزی که هیچ کس مالک چیزی نیست (۱۹ انفطار)
یَومُ لایُخْزی اللَّهُ النَّبی والذین آمنوا معه؛ روزی که خداوند پیامبر و مؤمنان را خوار نمی کند
(۸ تحریم)
یَومُ الجَمع؛ روزی که مردمان گرد می آیند (۷ شوری)
یَوم تَری المؤمنین و المؤمنات یَسمی نورهم بین اَیْدیهم؛ روزی که زنان و مردان با ایمان برای
اعمال شایسته شان با نور خویش که در پیش آنان است، حرکت می کنند (۱۲ حدید)
یَوم معلوم؛ روزی که قطعی و حتمی است (۳۸ شعرا)
یَوم مشهود؛ روزی که جملگی در آن حاضر شوند (۱۰۳ هود)
یَوم یُدَعّون اِلی نارِجَهنّم دَعّا؛ روزی که تکذیب کنندگان معاد با شدّت و عنف به دوزخ پرتاب می شوند (۱۳طور)
یَوم الخروج؛ روزی که از گورها بیرون می آیند (۴۲ ق) یَوم یسمعون الصیحة؛ روزی که فریاد رستاخیز را می شنوند
(۴۲ ق)
یَوم الخلود؛ روز جاودانگی (۳۴ ق) یَوم الخروج؛ روز رستاخیز (۴۲ ق) یَوم الوعید؛ روز تهدید (۲۰ ق)
یَوم عظیم؛ روز بسیار بزرگ (۱۵ انعام، ۱۵ یونس، ۱۳ زمر، ۳۷مریم، ۵۹ اعراف، ۲۱ احقاق ۱۳5 و ۱۵۶و ۱۸۹شعرا)
یَوم عقیم؛ روز بدفرجام (۵۵ حج) / یَوم الیم؛ روز بسیار دردناک (۶۵ زخرف) / یَوم التَنّادِ؛ روزی که مردم یکدیگر را
میخوانند (۳۲ غافر)
یَوم الحساب؛ روزی که به حساب ها میرسند (۱۶ و ۲۶ ص) / یَوم یقوم الحساب؛ روز محاسبه (۴۱ ابراهیم)
یَوم یقوم الناس؛ روز رستاخیز مردم (۶ مطففین) / یَوم التَّلاق؛ روز ملاقات (۱۵ غافر)
یَوم الازفة؛ روزی که نزدیک است (۱۸ غافر) / یَوم الحَسَرة؛ روزی که حسرت ها دارد (۳۹ مریم)
یَوم یَقوم الاشهاد؛ روزی که گواهان برای گواهی بر می خیزند (۵۱ غافر)
یَوم یقوم الروح و الملائکه صفا؛ روزی که روح و ملائکه به صف میایستند (۳۸ نبا)
یَوم لابیع فیه و لاخُلَّه؛ روزی که داد و ستدها و روابط سودی ندارد (۲۴۵ بقره)
یَوْمَ تبیضُّ وجوه و تَسودّ وجوه؛ روزی که چهره هایی سپید و چهره هایی سیاه گردد (۱۰۶ آل عمران )
یَوم تقوم الساعه؛ روزی که رستاخیز برپا شود (۱۲ و ۱۴ و۲۶ و ۵۵ روم، ۲۷ جاثیه)
یَوم البعث؛ روز رستاخیز (۵۶ روم) / یَوم الوقت المعلوم؛ روز و وقت معلوم (۳۸ حجر، ۸۱ ص)
یَوما ثقیلا؛ روز گرانبار (۲۷ انسان) / یَوم تشخص فیه الابصار؛ روز خیره شدن دیدگان (۴۲ ابراهیم)
این همه آیاتی بود که از ذهنم می گذشت. آیاتی که یکی پس از دیگری در حال وقوع بود.
مردم هراسان با پرونده ای که در دست داشتند، بدنبال کسی بودند تا پادر میانی کند، بلکه
دراعمال شان تخفیفی داده شود.
پرونده ی من دست خودم بود. منتظر بودم تا نوبت بازجویی از من برسد. قرارشد به
اتفاق یک خارجی از کشور ژاپن در محضر قاضی حاضر شوم.
از این بابت و از اینکه آدم نامسلمانی با من بود خوشحال بودم، با دلایلی که داشتم مطمئن
بودم از ما دو نفر !، من مشکلی ندارم. و این مرد ژاپنی است که با مشکل نامسلمانی و انجام
فرایض دینی روبروست.
تازمان بازخوانی پرونده اعمال من و آن ژاپنی فرصت داشتم تا به میان جماعت هراسان و
نگران بروم بلکه بتوانم کسی را پیداکنم تا به تواند کمک حالم باشد.
گویی به صور اسرافیل دمیده اند، و واقعه عظیم رستاخیز درحال اتفّاق افتادن است !!،
و زمین هم زلزله مخصوصش را آغاز کرده است .
واقعا محشر برپا شده را به عینه می دیدم !. وَعده ای را که در دنیا پیامبران خدا به ما می
دادند.
یَوم یَخرجُونُ مِن الاَجداث سِراعاً؛ ( معارج 43 ) روزی که مردم از گور شتابان بیرون می آیند
و ما آن را باور نداشتیم، درحال اتفاق افتادن است !. نه کوهی درکاراست ونه آسمان و زمینی
که بشود آن رامشاهده کرد.
مردم به سه گروه و دسته تقسیم شده بودند.
گروه نخست، خوشحال بودند. گروه دوّم، زشتی در چهره هایشان دیده می شد. گروه سوّم هم که معلوم بود از
مقرّبان درگاه هستند.
ترسیده بودم !. جوانی رو به من کرد و گفت: بالاخره یوم ا لحساب رسید !. و امروز همان روز موعود است !.
پرسیدم: چرا مردم به سه گروه تقسیم شده اند ؟!.
گفت: از این سه گروه، آن گروه کم !، که تعدادی نوجوان در حال خدمت به آنانند !، گروهی ازامّت آخرینی هستند، که
خداوند متعال به پاس بندگی شان در دنیا و قبول داشتن روز قیامت به آن ها پاداش داده است.
گفتم: آن گروهی که در میان بادهای کشنده و آب سوزان قرار دارند ؟!.
گفت: این گروه که عذاب می بینند، کسانی هستند که در دنیا مست و مغرور و خوش گذران بودند، و برگناه بیشتر
اصرار داشتند. روز قیامت را هم قبول نداشتند. می گفتند، مگر می شود بعد از مردن، وقتی که آثاری از ما باقی نمی
ماند، دوباره زنده بشویم ؟!. " لاَ´کِلُونَ مِن شَجَرٍ مِن زَقُّومٍ فَمالِئُونَ مِنهَ االبُطُونَ. " این گروه از میوه تلخ درخت
زقوم و آب سوزان استفاده می کنند.
مرد هر چه بیشتر ادامه می داد !، وحشت من بیشتر می شد !.
مگر نه این بود که خداوند ( جنگل، کوه، ابر، آب، باد و آتش ) را در اختیار شما قرار داد تاگرسنه نمانید،
و زندگی راحت و آرامی داشته باشید ؟!. در عوض خیلی از شماها !، بجای شکرگزاری ازنعمت هایی که در اختیارتان
قرار داده شده بود، ناسپاسی کردید. ازحق تان بیشتر خواستید.
به حقّ دیگران بیشترتجاوز کردید !.
ازحضرت آدم تا زمان مرگ زمین، از همه جور آدم و از همه ادیان !، حتی آن هایی هم که خدا را قبول نداشتند حاضر بودند.
نرگس خانم، خادم امامزاده محمّد محلّه را دیدم که دستمالی خیس به همراه داشت.
می گفت، دستمال خیس تنها امید اوست !. راز دستمالش را به من نگفت. ولی فهمیدم، مربوط می شد به ایام
محرّم. خیلی ها برای نجات خودشان گناه شان را به دیگران نسبت می دادند.
----------
سرو کله اکبر آقا قصاب محلّه هم پیدا شد، که خیلی نگران بود.
پرسید: به پسرم گفتی برای من خیرات کنه و نماز قضایی که داشتم بخونه ؟!.
گفتم: بله !، صبح شبی که بخوابم آمدی به پسرت گفتم !.
گفت: پس چرا احساس نمی کنم ؟!.
گفتم: پسرت میگه، پدری که خودش به فکر روز قیامت خودش نبود !، خیرات کردن و نمازخوندن من !، چه کمکی به او
می کنه ؟!
اکبر آقا آه سردی کشید و گفت: ای داد و بیداد !، این پسری نبود که من بزرگ کرده ام بلکه چوبی بود که برای جان
خودم تیز میکردم !.
شب های جمعه خیلی از آدم های قیامت خوشحال و خیلی های شان غمگین بودند.
به اکبر آقا گفتم: اگر من و تو هم بجای چسبیدن به مال دنیا به فکر آخرت خودمون بودیم !،
امروز منتظرخیرات و فاتحه ورثه و فامیل نمی شدیم !.
زلیخا، زن اکبرآقا بالباس سفید و زیبا به ما نزدیک شد. اکبر آقا با دیدن زلیخا به پایش افتاد از زنش می خواست
کمکش کند.
زلیخا درحالیکه می خندید، از هردوی ما پرسید: شما که با هم شریک بودید !، چطور شد حالانگرانید؟!.
راست می گفت !. مال دنیا، نه در دنیا به درد ما خورد، و نه در قیامت به داد ما رسید !!
زلیخا، زن خوب و خدا ترسی بود. به همه کمک میکرد. بارها از من و آکبر آقا می خواست از پول حرام دوری کنیم، و از
یوم الحساب بترسیم. ولی گوش ما بدهکار حرف هایش نبود !.
مردم هراسان به دنبال هر واسطه ای بودند، تا بتوانند از مخمصه ای که ناباورانه گرفتار آنشده بودند،نجات پیدا کنند.
من بیشتر از بقیه می ترسیدم، چرا که تحصیلات دانشگاهی داشتم، و ازخوبی و بدی های دنیا و قیامت بی خبر
نبودم .
----------
هیچ دلیلی برای دفاع از خودم نداشتم، و این موضوع ناراحتم می کرد . همچنان به دنبال کسی بودم که واسطه من
در جلسه رسیدگی بشود !.
امام جمعه شهر را دیدم که با چند نفری حرف می زد، با عجله به طرفش رفتم، سلام کردم. سر حال نبود !.
گفتم: خدا را شکر حاج آقا شمارا دیدم !.
حاج آقا نگاهی به من کرد و گفت: بفرمائید !.
گفتم: یادتان هست که همیشه در نماز جمعه حاضر بودم ؟!. هر وقت دعاهای کمیل، توسل، ندبه برگزارمی شد
شرکت می کردم ؟!. حالا التماس دعا دارم ، شماها بهتر از هر کسی با دیوان محاسبات قیامت آشنا هستید !. می
خواهم واسطه ما بشوی !. آخر شما در دنیا حجت خدا برای ما بودید !.
امام جمعه آهی کشید و گفت: ای آقا خودم با مشکل روبرو شده ام !.
پرسیدم: شما چرا ؟!.
گفت: من هم مثل دیگران !. حساب و کتاب من با آن چیزی که فکر می کردم نمی خواند.
کمی جلوتر جمعی از مسئولان از جمله تعداد زیادی از استانداران، بخشداران، شهرداران، فرمانداران و مدیران اجرایی
را می دیدم که درحال فرار بودند !. و جماعتی از مردم به دنبال آنان می دویدند.
در میان کسانی که فرار می کردند، حاج قنبر را شناختم که به عابد و آدم بانفوذ شهر معروف بود، خودم را به حاج قنبر
رساندم. گفتم، تو چرا حاجی ؟!. در حالی که به زور نفس میکشید، گفت: بخاطر جای مُهری که روی پیشانی ام
گذاشته بودم !. وای برما !. همه فکر میکردیم حاج قنبر با جای مهری که بر پیشانی دارد یک دانگ از شش دانگ
بهشت، مال اوست !.
----------
کمی دورتر جمعی از وزرا و رئیسان دولت هارا دیدم که حال و روز بسیار بدی داشتند !.
در گوشه ای دیگر جمعی از بازاریان شهر با امام جماعت مسجد جامع شان، صحبت میکردند.
حاج آقا از دست جماعت بازاری که در دنیا به حرف هایش گوش نمی دادند، عصبانی بود. می گفت، من آن چه که می
خواستم به شما از قیامت بگویم، گفته ام . اینک از دست من کاری ساخته نیست !. فکر نمی کنم کس دیگری هم
پیدا بشود !. تنها به رحمت خدا امیدوار باشید، و از ذره های حیر وشری که در کارنامه خود دارید !.
دانستم در این قیامت بر پاشده ! ممکن نیست به جز اعمال خوب ما، کسی بتواند به داد مابرسد .
----------
از جمعیت نگران !، جدا شدم و دور از همه گوشه ای نشستم، تا شاید بتوانم کمی فکر کنم.
شنیده بودم، ازمیان شاکیانی که به صحت گناهان ما شهادت می دهند، می تواند اعضای بدن ماباشد. ازجمله، دلی
که منبع اسرار زندگی من وشما دردنیا بود، حالا آماده رمز گشایی از اسرار من شده است
کلافه بودم. جمعی را دیدم که به همراه تعدادی مامور به نزد قاضی می روند.
پرسیدم، این آقایان ؟!.
یکی از آن ها گفت: این آقایان که می بینی احضار شده اند !، در دنیا ازنام و منسب پدرشان
سوء استفاده و با رانت خواری، سرمایه دار شده اند.
گفتم: داشتن سرمایه که حرام نیست ؟!.
گفت: این آقایان همان آقازاده هایی هستند که می زدند و می گرفتند و می خوردند و خوشگذرانی می کردند، در
حالیکه خیلی ها برای سیرکردن زن و بچه هایشان به عدالت خدا شک داشتتند !.
در میان این جماعت، تعداد زیادی ملاّ و مقامات بالای دولتی هم بودند، که سرشان پائین بود.
ترسیده بودم. دست خودم نبود !. در برزخ نگرانی خودم بودم که من و مرد خارجی احضارشدیم.
قاضی، پرونده مردخارجی را باز کرد، و بعد از مدتی مرد خارجی از گناه و اتهام تبرئه شد.
بیشتر امیدوار شدم. چون مرد خارجی که مسلمان نبود، رفت بهشت !. من که عمری نمازخوانده بودم.
قبل از رفتن پیش قاضی، با تجربه ای که در دادگاه و پیچ وخم اداری دنیا داشتم، خواستم
بفهمم قاضی آخرت وابسته به کدام جناح و گروه و دسته است. تا بتوانم از همان راه وارد بشوم . برای اینکه در دنیا
نفوذ و داشتن پارتی، خیلی از مشکلات را حل میکرد !. در محضرقاضی حاضر شدم. قاضی به هر بهانه ای، گیر می
داد !. می گفت، موجب آزار همسایه ها، فامیل، و رنجش خاطر پدر و مادرم بودم ، می گفت، رضایت پدر و مادر و
خیلی از مردم که حق شان را ضایع کرده ام در پرونده اعمال من نیست.
از قاضی خواستم. جند ساعتی اجازه بدهد تا پدر و مادرم را پیدا کنم و از مردمی هم کهدینی بر گردن من دارند،
رضایت بگیرم !.
از راه سیاسی وارد شدم. گفتم من اسلاح طلب هستم !. با تکان خوردن سر قاضی به چپ و راست فهمیدم اشتباه
کرده ام. حرفم را اصلاح کردم. با دست پاچگی گفتم ببخشید !، من یک ولایی تمام عیارم. چه تلاش ها که برای ولایت
نکرده ام. من یک اصولگرای واقعی هستم. چون می دانستم اصلاح طلب و غیر ولایی در بهشت جایی ندارند.
قاضی گفت: سیاست بازی های جنابعالی در دنیای خاکی به درد حساب و کتاب روز قیامت نمی خورد !. دیگر فرصتی
هم برای جبران و گرفتن رضایت از کسی نیست !. اینجا رسیدگی مستقیم به اعمال بندگان
خداست. آنهایی که به اندازه ذرّه ای خیر و یا شر کرده اند.
قاضی از من خواست اگر کارخیری در پرونده دارم نام ببرم . همۀ فعالیتّی که فکر می کردم به درد من بخورد، ردیف
کردم !. خواندن قرآن در شب های جمعه، حضور در نماز جمعه، شرکت در دعاهای توسل، ندبه، عاشورا، کمیل و . . !.
وقتی گزارش فعالیت من تمام شد، یادم آمد زمانی چند تا سنگ را از وسط جاده که سر پیچ هم بود گرفتم.
به نظرم بی اهمیت بود . برای همین چیزی نگفتم. ولی هما کار ناچیز در پرونده ثبت شده بود.
قاضی گفت: ثوابی برای کارهایی که گفتی درپرونده نیست !. مگر سنگی که از وسط خیابان گرفتی !. تا عابران آن
خیابان آسیب نبینند.
پرسیدم: چرا؟!.
قاضی با خونسردی گفت: از قرآن برای استفاده درست بهره نگرفتی. و امّا در خصوص شرکت در نماز جمعه و دعاهایی
که ردیف کردی هم، ثوابی نیامده !! چون همه ریا و تظاهر بود !،
گفتم: تو که از درون دل من خبر نداری ؟!. چه می دانی ریا بوده یا نبوده ؟!.
قاضی گفت: از دل خودت پرسیده ای ؟!. همان دلی که راز دار تو بود ؟!. می خواهی از دل تو بپرسم ؟!
قاضی راست می گفت !. آن همه شرکت منظم در نماز جمعه و دعاهای کمیل، ندبه و . . !!.
برای این بود که به پست و مقامی برسم ویا مشکل اداری و . . من حل شود !. البتّه خیلی از مردم مثل من نبودند.
یعنی حساب و کتاب شان درست بود، و گویی فهمیده بودند خدا و قیامتی هم هست. از خودم و از آن همه
خطاهایی که در زمان مدیریت خودم !، در ادارات دولتی و دیگرسازمان ها داشتم، می ترسیدم. و از عملکرد خودم در
" خوش خدمتی " به مدیر بالادستی ها !. پارتی بازی !، وقت کشی به جای کار کردن !، بی توجهی به حلّ مشکل
مردم !. نگران بودم !. ولی کاری از دستم ساخته نبود !.
ادامه دارد . . .
(رسولی عمارلویی)